قهرمانهای زندگی من، مثل هر بچهی دیگهای پدر و مادرم بودند، مثل هر بچهی دیگهای تقلید از پدر و مادرم بود که باعث رشد فکریم میشد، میگن بچه هرچی که یاد میگیره بر اساس تقلید از پدر و مادرشه، راه رفتن، حرف زدن، برقرار کردن ارتباط با آدمها، و هر چیز دیگهای که تو سالهای اولیه زندگیش یاد میگیره. پدر و مادر که تو اون سالها در قامت ساختمانهای چند طبقه برای بچه ظاهر میشند، قهرمانهایی هستند که از دید بچه قدرت مطلقند، روایت بچه از بطن بدن مادرش شروع میشه، رحم مادر تمام دنیای بچشه، حتی بعد از تولد در سالهای اولیه زندگی باز تمام نیازهای بچه تو آغوش مادرش برطرف میشه، وقتی مادر بچش رو در آغوش میگیره، تمام محیط اطرافش میشه، بچه دوباره جزئی از مادر میشه، بچه تو آغوش مادرش میخوابه، محبت میبینه، غذا میخوره، امنیت داره و وقتی از این آغوش دور میشه زجه میزنه که برگرده بهش، مادر منشأ آگاهی بچش هم هست، در مقابل بچهای که تهی از آگاهیه، مادر نقش یک پیامبر رو داره، نسبت به بدنش آگاهی کامل داره، قدرت تکلم داره و با سایر آدمها ارتباط برقرار میکنه، میتونه غذا آماده کنه، محیط زندگی رو مدیریت کنه و همچنین در مقابل بچهای که هیچی نمیدونه منبع اطلاعاته، خلاصه در اولین مواجهی انسان با دنیای اطراف، مادر نقش یک قهرمان واقعی رو بازی میکنه و همه چیز بچشه و مادر من هم همه چیزم بود.
اون زمان وقتی میدیدم مادرم برای خروج از خونه مانتو تنش میکنه فکر میکردم یک جور آرایشه، عدم آگاهی من نسبت به اجبار پشت این رفتار حتی حس زیبایی شناسیم رو هم خدشه دار کرده بود، به این ترتیب که: با خودم فکر میکردم مادرم وقتی میخواد خودش رو برای ورود به جامعه آماده کنه، مانتو روسری میپوشه، میدونستم وقتی میخوایم وارد جامعه شیم سعی میکنیم خودمون رو زیبا کنیم، لباسهای مناسب میپوشیم، موهامون رو شونه ميکنیم، از کلمههای مناسب استفاده میکنیم، زنها رژلب میزنند، خط چشم میکشند و مانتو روسری میپوشند، پس حتماً پوشیدن مانتو روسری هم بخشی از آماده شدن برای مواجهه با جامعست، بخشی از زیبا شدنه. ولی اینها همش فانتزیهای ذهن کودک من بود، بالاخره باید یه روزی با حقیقت روبرو میشدم و اون روز رسید و من فهمیدم که مادرم بنا بر اجبار مانتو و روسری میپوشه، مانتو و روسری نه تنها زیباش نمیکنه بلکه زشتش هم میکنه، باید با این حقیقت روبرو میشدم که اصلاً فلسفهی حجاب این بود که مادر من در مقابل جامعه زشت باشه، زیباییش رو مخفی کنه و برخلاف مادربزرگم که به واسطهی اعتقاد شخصی محجبه بود، مادرم بنا بر اجبار باید محجبه میبود. قهرمان من بنا بر اجبار باید محجبه میبود، بله من و همهی هم سن و سالهام در آغاز روایت کودکانمون باید با این واقعیت روبرو میشدیم که در متن یک روایت قدرتمندتر از مادر هستیم و این روایت قدرتمندتر از مادر، پدر نبود، عقدهی ادیپ من و همسن و سالهام در ایران در مواجهه با پدرهامون شکل نگرفت، این پدر نبود که به عنوان یک قدرت بالاتر مادر رو در اختیار داشت، پدر و مادر هر دو مقلوب قدرت یک نیروی ناشناس خارجی بودند، این اولین مواجههی من با این نیروی ناشناس خارجی بود، اولین نشانهای بود که از این نیرو میدیدم، قدرتی که انقدر قوی بود که قهرمانم را نشانه گذاری کرده بود و پرچمش رو بر بدن قهرمانم به احتزاز درآورده بود.